در قلب روستایی کوچک، گویی زمان در مکانی دور ایستاده است. زندگی در اینجا ساده و بیتکلف است، با فراز و نشیبهایی که هر روز تکرار میشود. در این میان، پیرمردی مهربان و جوانی به نام پسرعموی او، روزگار خود را میگذرانند و با سختیها و مشکلات زندگی دست و پنجه نرم میکنند. روزی پیرمرد از جوان میپرسد که چرا ازدواج نکرده است. جوان در پاسخ میگوید که به خاطر توصیه خانواده، آب نگرفته است و سهمش از زمین پدری در اسم خانواده است. این پاسخ، پیرمرد را غمگین و ناامید میکند.
او به جوان میگوید که نباید به خاطر توصیههای دیگران، زندگی خود را قربانی کند. پیرمرد معتقد است که جوان باید برای خوشبختی خود تلاش کند و از آب و زمین پدری برای ساختن زندگی مشترک خود استفاده کند. اما جوان که تحت تاثیر سنتها و باورهای خانواده است، تردید دارد. او نمیداند که آیا باید از حرف خانواده اطاعت کند یا به ندای قلب خود گوش دهد.