پروفسور ویلکزار، زمانی مردی خوشبخت و موفق بود. اما زندگی او پس از ترک همسر و دختر محبوبش به کلی دگرگون شد. غم و اندوه او را به دامن الکل کشاند و او به دنبال فراموشی در اعماق بطریها غرق شد. یک شب، در حالی که ویلکزار در حال تلاش برای سرقت بود، ناگهان مورد حمله قرار گرفت و به شدت مجروح شد و حافظه خود را از دست داد. او نه تنها هویت خود را از یاد برده، بلکه هیچ خاطرهای از گذشته خود ندارد. او حتی نمیداند که چرا و چگونه به این وضع افتاده است. اما در اعماق ذهن او، هنوز جرقههایی از امید وجود دارد. عشق به همسر و دخترش، مانند نوری در تاریکی، او را به سوی یافتن حقیقت راهنمایی میکند. ویلکزار سفری پرفراز و نشیب را برای بازیابی حافظه خود آغاز میکند. او در این مسیر با چالشها و خطرات بسیاری روبرو میشود، اما مصمم است تا گذشته خود را دوباره بدست آورد.